و اينك آخر الزمان

محمدرضا فياض
ezikmac@yahoo.com

و اينك آخر الزمان


محمدرضا فياض

مدام از اين دست به اون دست ميشد تا شايد خواب اونو با خودش ببره اما انگار كه شدني نبود. اون شب براي حاج نصرالله كلي با شباي ديگه توفير داشت اينو خودشم خوب مي دونست .به نظرش حتي فضاي اتاقي كه از 30 سال پيش تا حالا تغيير اساسي درش داده نشده بود, صداي جير جير پنكه سقفي و حتا آواز جير جيركها هم مثل هميشه نبودن.
فايده نداشت نميتونست فكرش رو براي خوابيدن متمركز و آسوده كنه. فكر تلفن فردا و گرفتن خبر از نتيجه معامله خواب رو از چشماش ربوده بود, حس عجيبي داشت يه جور حس خوشحالي توام با دلشوره بود فردا روزي بود كه يه عمر انتظارش رو كشيده بود شايد به خاطر همين بود كه به تاريخ ساعت ديواري نگاه كرد ,تقويم روز اول تابستون رو نشون ميداد.
به دست آوردن سرقفلي 6 دانگ مغازه دو دهنه تو دل بازار برابر بود با عملي شدن آرزوي ديرينش.ديگه از فردا مي تونست سرشو بالا بگيره و تو راسته فرش فروشا جولون بده.حتي به نظرش انقدر مقتدر ميشد كه بتونه حرف دلش رو به حاج اسماعيل كسي كه عمري رو براش لغز خونده بزنه و بهش بگه كه يه آدم تازه دوران رسيده بيشتر نيست و بهش بگه كه اگه جنگ نبود هنوز در حد يه شاگرد خرده پا بود.
بعد راست و ريس كردن اوضاع اولين كاري كه بنا داشت بكنه , رفتن به سفر حج به همراه عيالش بود,چيزي كه از مدتها پيش قولش رو به عاليه داده بود. اما هر بار كه عاليه حرفش رو پيش مي كشيد ,حاجي به بهانه اينكه استطاعت نداره ,حرفو عوض مي كرد.
باخودش فكر مي كرد بعد اين شايد درآمدش به حدي برسه كه بتونه هر از چندگاهي چيزي رو وقف جايي كنه ,كسي چه مي دونست اصلا شايدم خودش يه مسجد مي ساخت .حاجي در حاليكه غرق روياهاش بود كم كم پلكاش سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفت.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
در حالت خواب و بيداري صداي عاليه رو مي شنيد:
-آقا...آقا پاشين ديگه ظهر شد,امروز بازار نمي رين مگه؟
حاجي به سختي چشماش رو باز كرد و هيكل بزرگش رو شروع كرد به تكان دادن تلاش براي تكان دادن بدنش تبديل شد به نوعي تقلا براي ايستادن اما هر چي بيشتر سعي مي كرد كمتر نتيجه مي گرفت در اون لحظه تنها كاري كه تونست انجام بده اين بود كه با تمام توان زنش رو صدا كنه.عاليه سراسيمه وارد اتاق شد حاجي به طور نامفهومي گفت:عاليه ...نمي تونم سرپا شم.
زن با فرياد جواب داد:يا ابوالفضل...حالا چه خاكي تو سرم بريزم؟تنفس حاجي سريع شده بود و شكم گندش مدام بالا و پايين مي رفت در همين وضعيت بود كه داد زد:برو به بيمارستان زنگ بزن..برو به بچه ها زنگ بزن ..هر كار كه مي كني فقط زودتر....
تا طرفاي ظهر 3 پسر و داماد با دختر حاجي تو بيمارستان بودن.حاجي مدام ناله نفرين مي كرد:ببين آخر عمري به چه جور خوار و ذليل شدم ...اي خدا مگه من چه گناهي به درگاهت كرده بودم كه مستوجب چنين عذابيم...
هر كلام كه از دهن حاجي در ميومد عاليه رو صورتش چنگ مي كشيد و با صداي بلند تر گريه مي كرد.
عبدالرضا پسر بزرگ حاجي در حاليكه دكتر رو همراهي مي كرد وارد اتاق شد.دكتر با چهره اي اخمالو به تخت نزديك شد و پرسيد:چي شده پدر جان؟
حاجي جواب داد:..به خاك سياه نشستم...سرپيري زمين گير شدم....
دختر حرف پدر رو بريد :آقاي دكتر پدرم صبح كه از خواب بيدار شدن ,نتونستن سرپاشن.
دكتر تلنگري به پاها زد و گفت:پدر جان ديشب خبر بدي ,حرفي,چيزي بهت نگفتن؟
-نه والله..
دكتر از جيبش فندكي در آورد و رو شن كرد و آروم آروم روي كف پاي حاجي حركت داد.به محض نزديك شدن فندك به پا هوار حاجي بلند شد.دكتر زيرلب زمزمه كرد :عجيبه..بعد رو به حاجي كرد و با صداي بلند گفت :خيلي خب پدر جان مي خوام همين الان پاتو برام بياري بالا ..هيچ كاريم نداره اول تمركز مي كني بعد تو ذهنت حس رو يواش يواش از نوك پات به بالا وارد پات مي كني همين حالا شروع كن .حاجي چشماش رو بست و بعد چند لحظه باز كرد و در حاليكه ناله مي كردگفت: نميتونم...دكتر فرياد زد:چرا ..تو مي توني بايد بتوني ... .هربار كه دكتر درخواستش رو تكرار مي كرد لحن حاجي بغض آلودتر مي شد,تابالاخره مرتضي پسر كوچيك حاجي جلوي دكتر رو گرفت. دكتر بازوي مرتضي رو گرفت و با خودش به دم در آورد بعد با حالت عصبي گفت:ببين آقاجون حدسي كه من مي زدم يه جور فلج آني بود كه اغلب تحت تاثير هيجان ايجاد مي شه ,اما ظاهرا مورد پدر شما جنبه رواني داره و ربطي به تخصص من نداره,به هر صورت نظر نهايي رو كميسيون بايد بده. در ضمن از شانس خوب پدرت,بيماريش با برگزاري سمينار مغز و اعصاب مصادف شده كه مجربترين پزشكان متخصص دنيا توش حضور دارن ,من مورد پدرت رو اونجا مطرح مي كنم و نتيجه اش رو بهتون اطلاع مي دم.
به دستور حاجي قرآن و كتاباي دعا و تسبيحش رو براش به بيمارستان آورده بودن.صداي ذكر و دعا از اتاقش يك آن هم قطع نمي شد حتا بعضي وقتا پرستاراي بخش به عاليه مي گفتن كه از حاجي بخواد صداش رو پايين تر بياره,اما انگار حاجي تو حال و هواي ديگه اي بود,طي اين چند روز همه خانواده متوجه تغيير رفتار حاجي شده بودن,حالا ديگه اون حاج نصرالله مستبد و غرغرو به كسي تبديل شده بود دائما به يه نقطه خيره مي شد و خيلي كم حرف مي زد,وضعيت روحي حاجي روز به روز رو به وخامت مي رفت و كماكان جواب روشني از طرف بيمارستان داده نمي شد.
سكوت چند روزه حاجي در مقابل حرفايي كه زده مي شد ,سرانجام در مقابل خبر عبدالرضا شكسته شد,وقتي پسر بزرگ در مورد تلفني كه همون روز اول بيماري به خونه شده بود گفت,حاجي به نفس نفس افتاد و در حاليكه يه پتو چنگ زده بود گفت:كي بود؟
جواب داد:خودشو بسطامي معرفي كرد و گفت خبراي خوبي برا حاجي دارم وقتي گفتم حالتون خوب نيست...
هنوز حرف پسر تمام نشده بود كه هق هق حاجي بلند شد و در حاليكه مدام گردنش رو به چپ وراست تكون مي داد كلماتي با حالت داد و گريه از دهنش خارج مي شد.
از فرداي اون روز گفتگوي حاجي با خانواده اش به صحبت كردن با عبدالرضا راجع به موضوعات كاري محدود مي شد. در هر بار گفتگو بين پدر با پسر ارشد حاجي از عبدالرضا مي خواست كه بخشي از اموالش رو صرف امور خيريه كنه.
بار اول نيم مليون از موجودي بانكي, بار دوم بخشي از زميناي شمال و...
بعد هر بار صحبت بين پدر و پسر, پسر عصبي تر مي شد و لحن صحبتش با پدر تندتر.
كم كم كار به جايي كشيد كه پسربعد از طي مراحل قانوني تونست وكالت تام الاختيار پدر رو به دليل ار كار افتادگي و اختلال حواس بدست بياره.
بعد ازاينكه حاجي خونه نشين شد لام تا كام با كسي حرف نزد فقط گاهي با خودش چيزاي نامفهومي زمزمه مي كرد. گاهي هم به طور ناگهاني مي زد زير گريه.عاليه كم كم صداش در اومده بود و دائما به عبدالرضا غر ميزد و ازش مي خواست كه يا يه پرستار براي حاجي بگيرن يا بذارنش آسايشگاه.
يواش يواش بين برادر بزرگ و ساير بچه ها سر املاك و مستغلات حاجي اختلاف افتاد,اختلاف انقدر بالا گرفت تا بالاخره همگي با فروش مغازه به حاج اسماعيل به توافق رسيدن.
وقتي حاج اسماعيل با عبدالرضا رو به رو شد به خاطر كسالت پدر با عبدالرضا همدردي كرد و بعد از معامله به همراه عبدالرضا براي عيادت به خونه حاجي رفت .عبدالرضا فرياد زد: آقاجون حاج اسماعيل اومده عيادتون, همون لحظه حاج اسماعيل سرش رو بلند كرد و با صداي بلند گفت: لا الله الا الله... .بعد از اون اسماعيل از حاجي خواهش كرد كمتر غصه دنيا رو بخوره و بيشتر استراحت كنه.
بعد از مدتي همه چي به حالت عادي برگشت و همه به وضعيت جديد عادت كردند به جز حاجي.
حالا شب كه مي شد صداي ضجه هاي حاجي با صداي جير جير پنكه و جيرجيركا هم نوا مي شد وسكوتو مي شكست , وزيدن نسيم خنك از پنجره نيمه باز خبر از رسيدن پاييز و گذشت سه ماه سي و يك روزه مي داد.

آبان 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30174< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي